دیشب خبر ناگواری شنیدم. مهدی حائریزاده، همدورهای مدرسه علامه حلی، بر اثر خونریزی مغزی درگذشت. مهدی فارغالتحصیل مهندسی عمران دانشکده فنی دانشگاه تهران، متأهل و دارای دو فرزند بود. مهدی MS داشت ولی دلیل مرگش فشار خون بالا بوده نه بیماری MS. پسر رو راست، معتقد و شوخی بود. هرگز لبخندها و جوک گفتنهایش را فراموش نمیکنم. جوکهایی که قبل از تمام شدن، خودش شروع میکرد به خندیدن. خاطرات زمانی که دنبال زن گرفتن بود و با لهجه شیرین خاص خودش سیر تا پیاز ماجراهای خواستگاری را برایمان تعریف میکرد هنوز جلوی چشمانم است.
******************
نخستین رفته از جمع ورودیهای ما، سید محمدجواد حسینی بود که سال 72 بر اثر خونریزی مغزی ناشی از بیماری ارثی «گره مغزی» درگذشت. محمدجواد در دانشگاه شهید بهشتی شیمی میخواند. پسر کم حرف و محجوبی بود. صورتش گرد و تپل و گونه اش همیشه سرخ بود.
******************
سال 78 در راه کلاس زبان آلمانی توی تاکسی بودم. نزدیک میدان هفت تیر روزنامه ایران را باز کردم و یکه خوردم: «حسین طلوع شریفی، نابغه جوان در حادثه سقوط از کوه درگذشت». حسین، همدورهای مدرسه، پسر محجوب و سادهای بود. جزو تیم اعزامی به المپیاد ریاضی بود. دانشگاه صنعتی شریف کارشناسی ارشد مکانیک میخواند و پیش از شناسایی جسدش که در کوه های درکه پیدا شد، ماهها مفقود الاثر بود و کسی نمیدانست کجاست. آخر هم معلوم نشد چه بلایی سرش آمد. کسی نفهمید آیا خودکشی کرد، از کوه پرت شد یا پرتش کردند. هرگز قیافه معصوم و حالت صحبت کردن بی شیلهپیله و صمیمیاش را فراموش نمیکنم. بارها درکه دیدمش. حسین خیلی خودمانی و خاکی بود. روزنامه ایران و همشهری را که گزارشهایی همراه با عکس حسین چاپ کردند هنوز توی کمد خانه پدری در تهران نگه داشتهام.
******************
خرداد سال 76 خبر مرگ ناگهانی دوست صمیمی، پوریا حباب را شنیدم. باورم نمی شد. حتی وقتی حجلهاش را دم خانه دیدم نمیتوانستم خبر را بپذیرم. تا چند روز حالم گرفته بود. پوریا، همدوره ای مدرسه، پسر باهوش و خونگرمی بود. برق- کنترل شریف خوانده بود. تازه فوق لیسانس قبول شده بود، تازه ایران وانت مشغول به کار شده بود و تازه عقد کرده بود. در راه برگشت از کرمانشاه تصادف کرد و ضربه مغزی شد. طفلکی رفته بود کرمانشاه فیلم عقدکنان را از داییاش بگیرد. شنیدم بدن پوریا هیچ صدمهای ندیده بود. شاید اگر به جای رنو، سوار ماشین دیگری بود و کمربند ایمنی داشت، الآن هنوز زنده بود. دیابت داشت. گاهی بر اثر تزریق انسولین و پایین افتادن بیش از حد قند خون به حالت کما میرفت و مثل آدمهای مست میشد. آنوقت بود که تمام رازهای زندگی را به مخاطب میگفت و راستگوییاش گل میکرد.
سال چهارم دبیرستان کنار هم مینشستیم. هرگز نگاه تحلیلیاش به فیزیک را فراموش نمی کنم. تا مراحل نهایی گزینش تیم انتخابی المپیاد فیزیک رفت ولی متاسفانه جزو نفرات اصلی انتخاب نشد. بازیگوش و شوریدهسر بود و برای انتخابشدن درس نخواند وگرنه از دیگر نفراتی که رفتند و مدال هم آوردند چیزی کم نداشت. گاهی صحبتهای تلفنیمان ساعتها طول می کشید؛ مانند شبهای درس خواندن برای کنکور که گاهی تا نزدیک صبح از آرزوها و دغدغههای ذهنیمان میگفتیم. پوریا دست لاغر و سفتی داشت و موقع دست دادن، محکم دست مخاطب را فشار میداد.
همیشه پیش از شروع کلاس درس، اسم نیوتون (Sir Isaac) را گوشه بالا سمت چپ تخته سیاه کجکی می نوشت. آگهی ترحیمش را هنوز دارم. مزارش را در بهشت زهرا پیدا کردم و رفتم سر خاکش و به کاجش آب دادم. روی سنگ قبرش نوشته بود «دانشمند جوان پوریا حباب» و معادله انرژی معروف اینشتین E=mc*2 را هم حک کرده بودند. اما اگر از من می پرسیدند، میگفتم نام ایزاک نیوتن را به همان شکلی که پای تخته مینوشت روی سنگ مزارش کجکی بنویسند.
******************
جمعه شب است؛ برای تمام درگذشتگان طلب آمرزش می کنم، برایشان فاتحه میخوانم و عود میسوزانم.
دهم شهریورماه 1385 خورشیدی- تورنتو
پسنویس- این نظر را حمید، از دوستان مرحوم پوریا برایم نوشته است:
«امروز از صبح که اومدم سر کار، دست و دلم به کار نمیرفت.
گفتم دنبال یه سری از همکلاسی های قدیمی بگردم. خدا خیر بده به گوگل، کلی اسم فراموش شده رو به یادم آورد همراه با کلی خاطره…
دنبال اسم خودم هم گشتم، چند جا بود…
یاد بهترین دوست ایام عمرم افتادم. سال 70 باهاش آشنا شدم. برق کنترل شریف با من همکلاس بود. سلام و علیک و حال و احوال. گاهی هم شوخی های مودبانه با رعایت حریمها، همین. ولی از زمان درس میکرو پروسسور دکتر سنایی دیگه ما شب و روز با هم بودیم. پدرش یه موسسه تایپ و تبلیغات داشت به نام «چاپ سینا» که من هنوز هم سربرگهاشو دارم. اونجا چند تا کامپیوتر بود که به پیشنهاد اون ما شبا برای تمرین اسمبلی میرفتیم اونجا! خونه ما کرج بود و خونه اونا تهرانپارس. نزدیکهای صبح میرفتیم خونه اونا، نزدیک ظهر هم با هم میرفتیم دانشگاه. این اول دوره صمیمیت ما بود و بعد از اون تا 23 خرداد 76 دیگه ما همیشه با هم بودیم. درطول هفته و آخر هفته! خیلی شوخ بود و من خیلی باهاش حال میکردم. همه تو دانشگاه میشناختنش؛ همه! ادای دختربازای تیر رو در میاورد و هیچ کم هم نمیاورد ولی خیلی معصوم تر از این حرفها بود! دایم میخندید و راجع به هر نوع موسیقی که دلت میخواست 18 ساعت میتونست حرف بزنه! (پاپ، راک، متال، اسپیس، سنتی،…) شجره نامه همه خواننده ها رو هم حفظ بود!
یه ضبط سی دی دار فیلیپس داشت با باندهای چوبی. میرفتیم تو اتاقش و متالیکا گوش میکردیم و هدبنگ میکردیم بعدش هم تا یه هفته از گردن درد عذاب میکشیدیم!
اردیبهشت 75 من رفتم ایران وانت کار نیمه وقت. پاییز 75 هم فوق لیسانس قبول شدم توی همون دانشگاه ولی اون هیچی قبول نشد! یه ماه بعد کارنامه من اومد ولی مال اون نه! چند ماه هم بعد نامه اومد در خونشون که تو تحقیقات رد شده! از نظر علمی فوق لیسانس برق تو پلی تکنیک قبول شده بود ولی … (چی بگم؟! چی میتونم بگم؟!!!)…
بعدا اومد پیش من تو ایران وانت. اردیبهشت 76 هم عقد کرد. خیلی جشن باحالی بود…
داییش که سینما خونده بود و فیلمبرداری مراسمش رو انجام داد. بعدش هم رفت کرمانشاه تا میکس کنه و اینا.
من واون وآقای «ه»، از همکارای ایران وانت، با رنو پنج آقای «ه» رفتیم کرمانشاه فیلم روبگیریم.
3 روز اونجا بودیم و برگشتنه ما 3 تا بودیم و پسرخاله اون، نیما،23 خرداد 1376، گردنه آوج همدان، من و نیما عقب بودیم، اون سمت شاگرد و «ه» هم یه لحظه انحراف به چپ شدید! پراید روبرویی میخوره به ما، سمت شاگرد به سمت شاگرد.
هر دو تا سرنشین سمت شاگرد فوت میکنن و من دیگه پوریا رو ندیدم.
قبل از مراسم چهلم هم یه نامه از سازمان سنجش میاد در خونشون، که «آقای پوریا حباب، پس از بررسی مجدد پرونده شما،[چون احتمالا» مورد منکراتی شما رفع شده!!!] مجاز به ثبت نام در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی برق دانشگاه صنعتی امیر کبیر هستید.!!!»
پوریا دیگه بین ما نیست. دیگه منو آدم فروش صدا نمیکنه. دیگه روی جزوه های من نمینویسه «سر ایساک» ولی من هیچوقت فراموشش نمیکنم، هیچ وقت.
الان که اسمشو تو این وبلاگ دیدم یهو دلم خواست به یادش اینا رو بنویسم. باورتون نمیشه ولی بعد از 10 سال هنوز که هنوزه من تو خیالم بازم پوریا رو میبینم و با هم گپ میزنیم و میخندیم.
یادش به خیر
این شعر از مرحوم دهخدا رو اولین بار تو خونه روزبه طوری دیدم. یاد پوریا افتادم، خیلی روم تاثیر گذاشت:
ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفخهء روحبخش ِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبهء نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
واهریمن ِ زشتخو حصاری
یادآر ز شمع مرده ! یادآر!
…. »
ژانویه 12, 2008 در 6:27 ق.ظ. |
ی مرغ سحر، چو این شب تار، **** بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز تحفه روح بخش اسحار **** رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار **** محبوبه نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار **** واهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده، یاد آر
ای مونس یوسف اندر این بند **** تعبیر عیان چو شد تو را خواب
دل پر ز شعف، لب از شکر خند**** محسود عدو به کام اصحاب
رفتی بر یار خویش و پیوند **** آزاد تر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند **** در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرم **** ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم **** آفاق نگارخانه ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم **** تو داده ز کف قرار و تمکین
زان نوگل پیش رس که در غم **** ناداده به نار شوق تسکین
از سردی دی، فسرده یاد آر
ای همره تیه پور عمران **** بگذشت چو این سنین معدود
وان شاهد نغز بزم عرفان **** بنمود چو وعد خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان **** هر صبح شميم عنبر و عود
زان كو به گناه قوم نادان **** در حسرت روي ارض موعود
برباديه جان سپرده ،يادآر
چون گشت زنو زمانه آباد **** ای کودك دوره طلايي
وز طاعت بندگان خود شاد **** بگرفت ز سر خدا ،خدايي
نه رسم ارم ،نه اسم شداد **** گل بست زبان ژاژخايي
زان كس كه ز نوك تيغ جلاد **** ماخوذ بجرم حق ستايي
تسنيم وصال خورده ،يادآر
گاهی…نگاهی…یادمی…؟!
ژانویه 12, 2008 در 6:35 ق.ظ. |
سلام.
خیلی تاثیرگذار بود. راستش خیلی حیفم میاد وقتی یک همچین آدم هایی رو از دست میدیم. خیلی تلخه وقتی دوستانتو از دست بدی. اون وقته که میفهمی چی بودن. بین بچه های سمپاد این حس خیلی زیاده. مخصوصا این که عمر دوستی هامون خیلی زیاده.
کم از این نوابغ از دست ندادیم. چند سال پیش بود یک اتوبوس پر از بچه های نابغه ی شریف یا امیرکبیر دقیق یادم نمیاد همگی رفتن ته دره.
کاش بیشتر قدر دوستی هامون رو بدونیم.
دوست عزیز چرا خاطرات رو علاوه بر وبلاگت تو انجمن ما نمیذاری؟ بذار بقیه سمپادی هم بخونن.
بیا عضو شو به اسم خودت بذار. من قبلی رو گذاشتم اما میخوام خودت بذاری این یکی رو.
http://www.sampadia.ir
کرگدن: سپاسگزارم محمدجان. ترجیح میدهم در همین خانه کوچک زندگی کنم:)
سایت را دیدم. ممنون که هر دو نوشته را اضافه کردی. البته انتهای نوشته دوم از قلم افتاده که خوشحال میشوم تصحیح کنی. راستی این وبلاگ اساسا ارتباطیست بین من و بالاترین
ژانویه 27, 2008 در 2:18 ب.ظ. |
سلام كرگدن عزيز
پس شمام از برو بچ سمپادين.
بابا اي ول البته جزو گروههاي اولي هستين ما آخريهاييم.البته ما در شهرستان بوديم با دوستان ولي با علامه حلي ها ارتباط زياد داشتيم .برو بچ سمپادي رو زياد ميشناسم همون تيزهوشان خودمون راحتتر گفتنش البته از دوستان جديدتر .دوره ي المپياد رياضي با هم بوديم.ولي خوب ما جهاني رو نتونستيم بريم.براي اين موضوع كنكور رو هم از دست دادم (البته علل ديگه اي هم داشت) براي كانادا پذيرش دارم نميدونم بيام وسطهاي كار يا نه بزارم تموم شه دوره ي دانشگاه.ماها كه يك مقطع رو گذرونديم شايد عجله حساب نشه اومدنمون ولي خوب…)
به هرحال خوشحال شدم از خاطرات جالبت فكر ميكنم دوستان شريفي رو ميبيني اونجا از آشنايان ما هم هستند ولي خوب همه دوست داريم هويتمون پنهان بمونه تو نت و بالاترين به دلايلي.ممكنه روزي همديگرو كه ديديم حسي بگه كه اين همونيه كه باهاش تو بالاترين ملاقات داشتم.نميدونم احتمال ميدم درگيريهاي كاريت زياد باشه كي نوشتمو ميخوني نميدونم ولي در هر حال آرزو ميكنم
سربلند و موفق باشي دوست من
کرگدن: سلام احسانجان
خوشحالم که تو هم آشنا درآمدی. هویتم چندان پنهان نیست ولی با همین نام بیشتر حال میکنم:)
اگر برای فوق از یک دانشگاه خوب کانادا پذیرش داری، بهترست زودتر بیایی مگر اینکه از دانشگاهت در ایران راضی باشی یا مشکل ویزا و خروجی مانع شود.
فوریه 1, 2008 در 9:25 ب.ظ. |
قلم زیبایی داری،
به یاد دوستان قدیم خود افتادم، متاسفانه بجز چند نفری خبری از بقیه ندارم، روزگار رو می بینید، دیروز گذشته و هیچ چیز جز خاطرات رو برات به یادگار نگذاشته.
کرگدن: لطف داری سینا جان. من هم از جمع دوستان دور افتادهام و این رسم روزگار است!
فوریه 24, 2008 در 12:11 ب.ظ. |
سلام کرگدن جان . من سایه ی بالاترینم .
سر بزنی خوشحال میشم .
http://hparadox.wordpress.com
کرگدن: سلام سایهجان
مبارک باشد! قبل از اینکه پیام را ببینم به وبلاگت سر زده بودم:)
مارس 11, 2008 در 8:29 ب.ظ. |
با سلام.
بعد از مدت ها دوباره سر زدم. انتظار پست جدیدی رو داشتم اما …
خیلی قشنگ مینویسین. مارو از قلمتون محروم نکنین
کرگدن: سلام محمدجان
از لطفت سپاسگزارم. راستش این وبلاگ فقط برای نوشتن دیر به دیر درست شده.
شاد باش و شاد زی:)
مارس 25, 2008 در 11:45 ب.ظ. |
نسیم مهربان عشق می وزد و بوی خوش سبزی و طراوت فضا را پر می کند،زندگی دوباره جاری می شود و زمین باز هم نفس می کشد و حیاتی نو را آغاز می کند.حیات سبز ،سرشار از تازگی و شروع دوباره می شود و غنچه ها با ناز ،گلبرگ هایشان را باز می کنند و کلبه های خاموش کشتزارها رونقی دوباره می گیرند.بوی بهار همه جا را عطرآگین می کند و یاد عاشقان در سراسر این سرزمین دیرین گسترده می شود.
بهار نرم نرمک می آید و شور و حال دیگری در دل طبیعت شیدا آغاز می شود.سالی جدید و باز هم تکراری شیرین،عید،سنت و آیین باستانی،سفره های گسترده نوروزی،چهره های آشنا،دعا و نیایش اول سال الهی،حول حالنا الی احسن الحال…دوستان کنار هم،با قرآنی که سمبل باورهای مشترک است نجوا می کنند،و می خواهند از خدای خوبی که با آن هاست،از خدایی که مهربان است؛از عمق وجود می خواهند:الهی…سعادتی بیشتر…روزهایی بهتر،آرامشی دیرپاتر…ناگهان شمیم عطری آشنا مشام را می نوازد…بوی معرفت دوست می آید…آنکه آمد تا زيبايي و زندگي بياموزد و حياتي جاودان به انديشه ي بشر بخشد…نوروز و بهار طبیعت عطراگین با زاد روز رسول گل و نور و عشق حضرت محمد مصطفی “صلی الله علیه و آله و سلم”و صادق امت و احیاگر دین و علم مبارک باد…
سلام کرگدن عزیزم(خداییش این اسم عجب ابهتی داره :))…امیدوارم سال خوشی را درکنار خانواده و دوستان سپری کنید..عذر از تاخیر در تبریک به علت سفر..اگر قبول کنند زیارتمان را نائب الزیاره بودم…همواره سالم، موفق،پیروز و سربلند باشید…
فکر کنم البته باید این نوع تبریکات رو در وبلاگم میذاشتم ولی خوب انشاالله در آینده:دی
ارادتمند …یا علی
کرگدن: سال نو شما هم مبارک باشد احسان جان. امیدوارم سال نو سالی سرشار از شادی, موفقیت, خیر و برکت باشد. از متن زیبایت تشکر می کنم. زیارت قبول!
مارس 28, 2008 در 4:42 ق.ظ. |
ممنون از راهنماييتون، ميشه يعنى شما خودتون هم مستقيم بفرستين دعوتنامه بالاترين رو؟ ممنون ميشم اگه امكانش باشه
شاد باشيد
کرگدن: خواهش میکنم. انجام شد.
آوریل 13, 2008 در 11:06 ب.ظ. |
سلام کرگدن جان، بعد از مدتها تصادفی سر زدم به اینجا و خوشحال شدم که مطلب جدیدی گذاشتی. تو که اینجا ایمیل نگذاشتی که باهات تماس بگیریم. اگر فرصت داشتی به ایمیلی که توی وبلاگم هست ایمیل بزن که آیدی رد و بدل کنیم و یک گپی بزنیم و یادی از گذشتهها و از علامه حلی کنیم. به هر حال خوشحالم میکنی.
کرگدن: سلام مجید جان. چشم.
مِی 3, 2008 در 5:00 ب.ظ. |
امروز روز سمپاده. روزی که متعلق به همه سمپادی هاست. فقط اومدم تبریک بگم. روزتون مبارک.
کرگدن: سپاسگزارم. بر شما هم مبارک!
آوریل 29, 2010 در 4:26 ق.ظ. |
سلام من دوست زمان دانشگاه حسين طلوع شريفي هستم.حسين جزء تيم 6 نفره المپياد رياضي سال 70 بود نه فيزيك .آدمي ساده و صميمي ، معصوم، فوق العاده، و عاشق فوتبال و دركه .
ياد پوريا حباب هم بخير خيلي پسر خوبي بود.
روحشان شاد.
کرگدن: سلام بر شما… ممنون بابت نظرتان… متن را ویرایش کردم… خدا همه رفتگان را رحمت کناد.
مِی 16, 2018 در 8:54 ب.ظ. |
سلام
از این که مطلبی درباره پوریا حباب پیدا کردم خوشحالم.
و از این بابت از شما تشکر می کنم.
نارسیس
مِی 16, 2018 در 10:27 ب.ظ. |
سلام گرامی. خواهش میکنم. ممنون که به این وبلاگ متروکه سر زدید و چراغش رو روشن کردید. خدا همه رفتگان را بیامرزه. هنوزم یادش هستم با اینکه ۲۱ سال از رفتنش گذشته
ژوئیه 10, 2023 در 7:04 ق.ظ. |
سلام. امیدوارم که خوب و خوش باشین. ببخشید شما تاریخ مفقود شدن حسین طلوع شریفی رو میدونین؟ من توی آرشیو روزنامه همشهری نتونستم چیزی پیدا کنم. دیدم اینجا نوشتین که روزنامه ها رو همچنان دارین.
ژوئیه 10, 2023 در 1:15 ب.ظ. |
سلام- سال ۱۳۷۸ در نسخه چاپی روزنامههای ایران و همشهری گزارشهایی دیدم که پس از پیدا شدن جسد ایشون در کوه چاپ شده بود (ایشون مفقود بودن قبلش). تیتر روزنامه ایران رو عینا نقل کردم در متن. متاسفانه به بریده روزنامهها دسترسی ندارم.
ژوئیه 10, 2023 در 1:34 ب.ظ.
خیلی متشکرم